اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
عقد ماعقد ما، تا این لحظه: 18 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

اميرحسین جون و امیرمحمد جون و امیرعلی جونم

هفته سوم مهر

امروز تعطیلیم بود تا نه خوابیدیم ماکارونی درست کردم.بعد نماز رفتیم دنبال امیر محمد.رفته بودن خانه جادویی و بازی و خوش گذشته بود بهشون.تا مدیر مهد اومد امیر علی زد زیر گریه.طفلی ترسید بزارمش. مامانم رفته خرید برا مکه امیرحسین دوست داره تولد بگیر.به خاطر زن دایی علی گفتیم نگیریم بهتره.طفل زود قانع شد.عاشقشم امیر محمد هم چند تا از شعرای مهدشو یاد گرفته من کماکان سرما خورده ام. بابا هم...
18 مهر 1396

امیر علی جان راه میره.یکسال و 25روزگی

سلام.امیر علی جان اومدم بگم راه میری دانشگاه کلاس داشتم برگشتنی دیدم که همه داد میزنند مامان امیر علی چها پنج قدم راه میره. عشق مامان مبارکه ان شاالله موفقیت های بعدیت.همیشه پله های ترقی رو دوتا یکی بالا بری عاشقتم.بوووووس امیر علی جان راه میره.یکسال و 25روزگی...
12 مهر 1396

محرم96

سلام.پسرای گلم محرم امسال هم شروع شد.پنجشنبه ظهر اومدیم هیات.تا شب.آخر شبی امیر حسین موند و ما برگشتیم.دوباره ظهر جمعه اومدمی.خونه مامانی هستیم.امیرحسین دو زنجیره تو هیات.پشتش قرمز شده با سجاده. امیر محمدم پا به پای بابا زنجیر میزنه. خدا رو شکر مستقل شده امسال. امیر علی جانم اویزون منه.تو حسینیه چهار دست و پا میره و مدام دنبالشیم. امروز تاسوعا بود.صبح خونه عمه رفتیم و چای روضه خوردیم.بعدم زیارت عاشورا و شله زرد.بعدم خونه جده.تا نهار. الانم هیات ها میان رد میشن.بچه ها و مامانی تو منقل اسفند نمک درست کردن.بیشتر اتیش بازیه. امشب شب عاشوراست.الان مامانی رفته قبرستون.قراره فردا صبحانه بدن و روضه بخونن برا خدابيامرز فاطی خانم.طفلی ...
8 مهر 1396

مهر 96

سلام بالاخره اول مهر رسید. با تموم استرس های خاص خودش. امیر حسین جان که با سرویسش رفت. من و امیر محمد و امیر علی هم رفتیم مهد.شروع خوبی بود. سوار تاب و سرسره شدین.عکس گرفتیم.منم رفتم. اما هر وقت زنگ زدم جیغ امیر علی می اومد.هیچی هم لب نزدی ظهر که رسیدیم رو دست کمک مربی بودی بی حال.افتاده و گریه میگردی. بغلت کردم زار زدی. شیر خوردی و آروم گرفتی و این قصه ادامه داره. امروز که ساعت نه بابابزرگ اومدن دنبالتون. راستی یکشنبه هم بابابزرگ و مامانی از مکه برگشتن مامان جونم زودتر عادت کن.نمیتونم گریه اتو ببینم. عاشقتم.بوووس...
5 مهر 1396